پرستوهای مهاجر همیشه برمیگردند
دریادلان بی ادعا
دایی رضای من، به قول بیبی، شبیه پرستوهای مهاجر است. وقتی با آن لباس سفید و زیبایش از سفر میآید، دوباره عید میشود، بهار را با خودش میآورد انگار! دایی رضا هر وقت که میرود، سفرش چند ماه طول میکشد و همه دلشان حسابی برایش تنگ میشود. دایی رضای من ملوان نیروی دریایی است. اما این دفعه کمی دیر کرده. زندایی مریم میگوید نگران نباشم، پرستوها هم بعضی سالها میشود که دیرتر بیایند. ولی من که نگران نیستم!
همین روزهاست که دایی رضا دوباره بیاید و دوباره همهی فامیل، مثل عیدها جمع شویم خانهی آقاجان. بعد دایی رضا چمدان سوغاتیها را باز کند و همه میدانیم که هیچوقت سوغاتیِ هیچکس را از قلم نمیاندازد.
دایی همیشه برایمان از کشتیهای بزرگ و جاهای دوری که میروند، ماجراهای هیجانانگیز تعریف میکند. از کشتیهای جنگی بزرگ که بهشان میگویند ناو. دایی و همکاران شجاعش، سوار ناو میشوند و از دریاهای ایران مراقبت میکنند. برای همین است که کشتیهای دشمن جرات نمیکنند بیایند طرف کشور ما. مثل زمان جنگ که به قول دایی رضا، نیروی دریایی یک تنه حریف ناوهای عراقی و آمریکایی شده بود.
دفعهی قبل که دایی رضا آمده بود مرخصی، تعریف کرد که برای نجات ماهیگیرهای ایرانی که اسیر دُزدان دریایی شُدهاند، باید به دریاهای خیلی دور بروند. وقتی دایی از دزدان دریایی حرف میزند، توی ذهنم آدمهای بدجنسی را میبینم که یک چشمشان کور است و یک پایشان هم چوبی است! مهم نیست. هر شکلی که باشند، داییِ شجاع من شکستشان میدهد.
دلم دیگر خیلی برایش تنگ شده. هروقت هم که از مادر یا زندایی مریم میپرسم، میگویند صبر داشته باش، برمیگردد! من فکر میکنم دل مادرم هم مثل دل من دیگر خیلی تنگ شده باشد. آخر عکس دایی را آورده و گذاشته روی طاقچه. بار آخری که از بیبی پرسیدم پس دایی رضا کِی میآید؟ انگار که بُغض کرده باشد گفت: "میاد گُلم، میاد. پرستوهای مهاجر همیشه برمیگردن."
آریا یعقوب زاده
بادصبا
همراز سحرخیزان، همراه برنامه ریزان